بسم رب الشهداء و الصدیقین ...
بعد از حدود دو ماهی که نت نیومده بودم بالا خره آنلاین شدم و هم وبلاگ رو چک کردم هم آپ کردم ...
وقتی که برای چک کردن مطلب ؛ وبلاگ رو باز کردم با تبلیغ اردوی ازبلاگ تا پلاک روبه رو شدم ...
هنوز برای نوروز و قبل و بعدش برنامه ریزی چندانی نکرده بودم ...
اما نمیدونم چی شد که روی تبلیغ کلیک کردم و فرم مربوط به اردو رو پر کردم ...
حتی دوستان رو هم برای شرکت در اردو تشویق می کردم ...
راستش برای خودم برنامه ریزی های زیادی کردم تا شاید با پا گذاشتن به به معراج شهداء شاید برای عروج آماده بشم ... شاید بتونم خودمو بشناسم ... بسازم ...
تا این که روز اربعین ( یعنی تقریباً یک روز و نیم قبل از حرکت ) اتفاقی جالب و غیر منتظره ای درباره سفر برایم افتاد ...
اون اتفاق هم چیزی نبود جز یه تماس تلفنی ... تماسی که گفت به نوعی باید همه برنامه ریزی ها رو به هم بریزم و تو این سفر -( سفری که میخواستم خودمو بشناسم ... بسازم و برای عروج آماده بشم سفری که هیچ مسئولیتی نداشته باشم و بدون دغدغه به خودم برسم ... )- باید این بار هم خودم رو هم میگذاشتم کنار و خدمت میکردم ... هم خوشحال بودم و هم ناراحت ... با بار مسئولیتی بسیار بالا ...
بگذریم ...
با مشکلاتی که وجود داشت و حل شد ...
با همه مشکلاتی که به وجود آوردند ...
با همه امتحاناتی که شهداء از من گرفتند و نمیدانم چه نتیجه ای داشت ...
با همه این که آبروی نه من ... نه یه برادر مومن ... نه ... یه برادر شاید مسلمون ریخته شد به خاطر علایق شخصی .... تفکر غلط ... تفکری که در لحظه لحظه اردو وجود داشت ... باز هم بگذریم ...
هر چه بود ... بالاخره شب جمعه 25 اسفند از قم حرکت کردیم ... سفر ... سفر خواصی بود ...
اولین اردوی وبلاگ نویسان به طور رسمی به مناطق جنگی ...
طلبیده شده بودم یا اینکه خودمو با طلبیده شده ها غاطی کرده بودم ... تو اردو بود ... نمیدونم ...
علی رغم همه خوبی ها و بدی هایی که هم می شد حدث زد و هم نمی شد حدث زد ...
هم خدمت میکردم و هم از اردو استفاده میکردم ...
با طبعات مشکلات هم می ساختم و کمی نه ... خیلی درگیر بودم ...
اما همه اردو به کنار ... معراج شهداء خرمشهر یک کنار ...
اگه فقط برای فقط همون یک ساعت حضور تو معراج واقعاً طلبیده شده بودیم .... نه فقط من ... بچه های مشهد و خراسان ... همه وب نویس ها اومده بودند ... خود شهید ... حضور اونجا ... معجزاتی که من با تمام تنم حس میکردم ...
کاش ... اونجا عروج کرده بودم ... ... ...
آری ... معراج شهداء ... حسینیه و نماز خانه مقر تفحص شهداء خرمشهر ...
اون شب و اون حضور ... و شنیدن و روایتگری آقای ابراهیم پور ... خصوصاً معجزات شهید ...
شهیدی که بعد از این همه سال روز اربعین حسینی خودشو نمایان میکنه ...
شهیدی که اسمش حسینه ...
شهیدی که اونشب ... یعنی شب شهادت امام رضا ... تو اون حسینیه ... با زبان آقای ابراهیم پور با ما حرف زد ... خصوصاً با بچه های مشهد ... و خصوصاً با من حرف زد ...
شهیدی که اون شبی که شب شهادت ولی نعمتمون آقا امام رضا ... ما بچه مشهدی و خراسانی ها رو طلبیده بود ...
شهیدی که بسیاری گلایه ها کرد ...
شهیدی که بار مسئولیت سنگینی گردن یکایک بچه ها ... خصوصاً مشهدی ها و خراسانی ها و من گذاشت ...
کاش بتونم حقتون رو ادا کنم ...
در کل همه بر نامه به اون شبش ارزش داشت ... با همه سختی ها ... مشکلات ... و رختین آبرو ...
رفیقان میروند نوبت ؛ به نوبت .......................... خوشان روزی که نوبت بر من آید
اردوی ضرب العجلی از بلاگ تا پلاک ... 28 اسفند شب ساعت 9:30 درقم تمام شد ...
اما مسئولیت من هنوز تمام نشده بود ...
شب تحول سال 1386 یعنی 29 اسفند 85 شب با همه مشکلاتی که بود تونستیم خودمونو به خراسان و خصوصاً مشهد برسونیم و حقیر صغیر روسیاه سرتاپا گناه سیاه تر از قیر از جان خود سیری چون من مسئولیتم رو تمام کنم ...
......................................................................... روایتی از بلاگ تاپلاک